باران كه مي بارد...گرهـ بزن !
دستهايت را مي گويـم...!
به دانه هاي باران رحمتش و آرزوهايت را باعطر اخلاص مشحون ساز...
و درون سـبد عاشقـــي بچين...البته، دانـه دانـه !
وبه خاطر داشته باش زمزمه ي نواي باران را كه با چه طراوتـي...
بر تن عريان زمين مي نوازد...
عطـر استجـــابت فضاي دلت را فرا پوشانده...؟
بيرون آي ...و زمزمه ي باد و باران را به جـانت بنشان...!
رد ماه و ستارگان را خوب از بر كن...
كه چگونه عاشقيت را به نظاره نشسته اند !
و دستهاي باران خورده ات را به بلنـــداي عرشش پرواز ده !
و عاشقيت را نهان گوي...
كه اوستـــــــ...و فقط اوستــــــ... كه تو را ميخواند...
و راز دلت را مي داند...!
وبر دستانت آيه ي استجابت مي دماند...!